داستان جالب درباره باهوشی یک مرد ادامه مطلب و نظر یادت نره! بازديد: 1529
روزی مردی با دوچرخه ای که پشت ان پراز شن و ماسه بود از مرز بین ایران و یکی از کشور ها رفت و امد میکرد مامور های مرز هنگامی که مرد می امد تا از مرز رد شود شن ماسه های او را که در پشت دوچرخه می گشتند تا مبادا وسیله ای گرون قیمت داخل ان باشد اما هیچ چیز به غیر از شن ماسه پیدا نمی کردند روزی یکی از مرزبانان بازنشست شد او رفت تا ببیند چرا این مرد شن ماسه بی ارزشی را می برد و میاورد از او پرسید:او گفت :شما فقط به شن ماسه من توجه میکردید اما غافل از اینکه من هر بار که رفت امد میکردم دوچرخه ای متفاوت را می اوردم و از مرز رد میکردم شما فکر میکردید داخل خاک چیزی پنهان است اما این طور نبود و من هر بار دوچرخه ای متفاوت را می اوردم و برای فروش می بردم مرد حیرت زده از ان جا دور شد و با خود اندیشید هیچ وقت نباید به چیز های اطراف خود بی توجه باشیم!